شاعر

۲ مطلب با موضوع «شعر :: غزل» ثبت شده است

عصرها

عصر ها وقتی که می بینم کنارم نیستی

عصرها وقتی که می بینم کنارم نیستی
با خودم هر بار می گویم دچارم نیستی

نیستی هر سو که چشمم می دود بیهوده است 
نیستی نه هر طرف پا می گذارم نیستی

ماه من امشب قرق را بشکن و بیرون بیا 
هر چه می گردد نگاهم در مدارم نیستی

هستیم را پای چشمان تو بازی کردم و 
فکر کردی چیست پایان قمارم؟ نیستی

 
گر نمی خواهی بمانی برگ و بارم را مریز
کاش پاییزم نباشی گر بهارم نیستی

بی گمان هر وقت بودی بر لبم حرفی نبود
در عوض حالا که خیلی حرف دارم نیستی

وحید برزگر قهفرخی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
وحید برزگر

ای پریشانی...

گرچه در هم می کشد اخم تو ابروی مرا
کم نخواهد کرد از این بیشتر روی مرا

پادشاهم گرچه وقتی که نگاهم می کنی
می کنی با خاک یکسان برج و باروی مرا

درد من عشق است دردی که نبیند دشمنت
تلخ تر از این مکن ای دوست، داروی مرا

ریخت موهای تورا بر شانه بادو بعد از آن
ای پریشانی چه آسان ریختی موی مرا

دست و پای خویش را گم میکند این روزها
گر ببیند شیر هم چشمان آهوی مرا

بعد از این بی شور شیرین بیستون را می کنم
عشق بخشیده است جانی تازه بازوی مرا ...

وحیدبرزگر قهفرخی
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
وحید برزگر